از وقتی یادم میاد مامانمو در حال کتاب خوندم دیدم بابام رو هم همینطور  . یادمه اولین کتابی که خوندم _یعنی در واقع بابا و مامانم برام خوندن_ ”حسنی ما یه بره داشت” بود که تقریبا حفظ بودم. ..

گذشت و گذشت تا رفتم کلاس اول دبستان و با سواد شدم. یه بعد از ظهر تابستون بود _فکرکنم_ که مجری برنامه کودک گفت بچه ها میتونن یه دفتر داشته باشن و توش قصه بنویسن. منم فوری یه دفتر برداشتم و شروع کردم به نوشتن. و اینجوری بود که اولین داستان زندگیمو که در واقع بازنوشته ی یه داستان آشنا بود نوشتم . بعدش هم طبع شاعریم گل کرد و شعر هم گفتم. البته شعرایی که به زور به ده کلمه میرسیدن و به شدت از آرایه ی تکرار توشون استفاده شده بود طوری که شعر تا حد زیادی مضحک شده بود. با این وجود مامان بابام خیلی تشویقم میکردن مخصوصا بابام. خلاصه... دفتر اول تموم شد و دفتر دوم و سوم و ...

فکر کنم دوازده سیزده ساله بودم که بابام برای اولین بار ”کیمیاگر”رو بهم پیشنهاد کرد و من اولین رمان زندگیو خوندم. کتاب فوق العاده ای بود و راه جدیدی رو روبروم باز کرد. اون موقع ها به طرز جنون واری شعرهای ”سهراب” رو دوست داشتم و از قضا با دوستی هم آشنا شدم که اتفاقا اونم شعر میگفت و عاشق کتاب.و البته عاشق”شهریار”.

رفته رفته شعر گفتنو کنار گذاشتم و به نویسندگی بیشتر علاقه مند شدم . کتابای پاعولو کوعیلو _به دلیل نداشتن همزه با ع نوشتم_ و دکتر شریعتی و حافظ و نظامی و شاملو و نظرآهاری و جلال آل احمد و ...کار خودشونو کردن ... 

دوست دارم همه ی کتابای خوب دنیا رو بخونم...

سودای نویسنده شدن برام یه رویا نیست یه هدفه یه عشقه.. 

شاید جاودانه ای دیگر...شاید...